وقتی من متولد شدم زمان هرگز متولد نشده بود
من نفس میکشم
هر روز و هر ساعت
بی آنکه زنده باشم
هیچ کس ندیده من گریه کنم
اما تقدیر وقتی داشت نوشته میشد برام گریه میکرد.
من حس کردم همه آزادى ها رو در زندانى از ترحم
من هرگز درک نخواهم کرد
حس غم انگیز دوست داشدن را،،
زیرا
من سال ها پیش کشدم انعکاس صدا هایی در انحداب قلبم بنام احساس را
ترحم،توقع،تظاهر،تبعیض
چیزایین که ازشون متنفرم، اما همیشه درگیرشون بودم
دنیاى عجبیه
دنیایی که هیولاست و فقط منو هیولا میبینع
اون میخواد منو نابود کنع
اما من یه حیولای بی احساسم که
قبل از اینکه نابود بشم
نابودش میکنم .
درباره این سایت